خسته ام از درک کردنِ اطرافم
از راه آمدن با پاهای هر سایه به جز خودم

خسته ام از کنار آمدن
با ژست خود ساخته ی بیلبوردها
ازینکه باید
همه را بفهمم و هیچکس مرا نفهمید

از غرور بادکرده زیر گلوی این همه مجسمه
خسته ام
از تویی که پشت سرم
نقش اول تمام قصه هایی
از خودم
که هیچ کجای قصه ی تو نبوده ام
از خودکارم
که اشکهایش
بغض محفل یک عالمه خنده شده
از فلانی
که نقل مجلس یک عالمه بی انصاف شده

خسته ام
از آشنایانی که هیچوقت دوست نبودند
از اینهمه آدم آشنا
از همه چی از همه کس
از خودم
از تویی که این نوشته را میخوانی
از آخر این شعر که همه اش را خط زده ام